۱۳۹۶ آذر ۱۱, شنبه

02

My hair was blocking the view, but i could see your face in the dim city lights, you brushed them away and said: "you're beautiful"; probably for the 100th time. My hair came back to where they were and i had the biggest smile on my face.

۱۳۹۶ آبان ۱۹, جمعه

01

Maybe because i was always the one expressing my feelings, since i can remember, not that i lack affection from my loved ones, i know how they feel, but only our literature was different. Usually i was the one who's good with words, at least in comparison. But when it comes to you, i'm literally dumbfounded. I have no word in my brain but a shapeless pattern, i can't even figure out what i'm feeling, or how i'm feeling it. Which may sound like i'm pretending not to know, but i really don't. It's new yet familiar. Maybe something i yearned for without knowing how much i need it. But i wonder about the tears. In theory they should be out of happiness. But i found another source as well. I'm scared; of losing this beautiful picture you're drawing. Of getting used to it, and having it taken away from me by reality. Of having warm hands.

۱۳۹۶ مهر ۱۴, جمعه

A letter to you

My dear,
I don't know where to begin with. I wish i was writing this using a typewriter not a keyboard. I imagine that way words would've come out so much easier as that's how they show it in movies.
It's getting colder each week. Little by little. I haven't seen any golden leaves yet which are indeed the best part of autumn. But i'm not in a hurry this year. I'm taking my time. I don't want this fall to pass quickly. I just got a déjà vuI feel like i've written this before. I wish i remembered afterwards...i was saying, Have you ever felt something so close but yet so far? it feels like catching air with your bare hand. You can see it but it's not quite there. for a moment your heart is gonna burst with happiness but the next secound it's shattered. because you're back in reality. You kinda know how it's gonna end but you're pretending to "Carpe Diem"-it away.


My dear, life is beautiful but it's also brutal. We get attached to things so easily, before we even notice it. smells, voices, colors, temperatures. Every year at the beginning of summer i'm fascinated by sunshine, by its warmth. but suddenly i see myself in the middle of summer, forgotten about how being cold felt like, taking it for granted. it's the same in winter; in a complete oblivion. I can't even imagine being warm. That's how stupid humans deal with everything. we get attached. and that's fucking scary. you know what attachment brings? Expectations. when you take something for granted, you start to expect certain events and when those expectations take place, you get even greedier. Until suddenly summer is over, wind blows, leaves start to turn yellow and they fall down. And you remember what it felt like to be cold.


۱۳۹۶ شهریور ۲, پنجشنبه

Genève - Amersfoort - Tehran


سفر به کشورهایی که خاله و دایی زندگی میکنند تعدادی خوبی داره. یک اینکه خونه‌ی خاله و خونه‌ی دایی میری. دوم قسمت اقتصادی ماجرا اینکه میری ماجراجویی به هر صورت ولی پول مسکن و خیلی خورده ریزای دیگه رو نمیخواد بدی. اما بدی بزرگی که همه ازش غافلن اینه که توی تک تک فرودگاه های تهران - ژنو - آمستردام دو جفت دست از پشت سکیورتی دارن باهات خداحافظی میکنن و قلبت رو پاره پوره میکنن.  تو با اون کشور خداحافظی نمیکنی با عزیزترین آدم هات خدافظی میکنی. از پدر و مادر تو فرودگاه امام خمینی تا بقیه شون تو فرودگاهای بعدی. مغز هم حریص میشه و شروع میکنه به فکر کردن اینکه اگه همه مون تو یه شهر و کشور زندگی میکردیم چی میشد، در سناریویی که من میدونستم تو کدوم کشوی آشپزخونه‌شون قابله مست و کدوم پلاستیک. میدونستم اون تابلوی رو دیوارو از کی دارن و چند وقته اینجاست. یا توی انباری چیا هست. اسم همکاراشونو بدونم، اسم دوستاشونو بدونم. درحالی که دو تا کارت تبریک دیدم توی اتاق دایی و خاله زهره که من ِ کودک درستشون کرده بودم و تو یکی از سر زدناشون به ایران بهشون داده بودم که حتی خودم یادم نبود. ولی جزئی از دکور اتاق اونها شده بود. فکر کردن به اینکه این سال ها تو روز شلوغ دیوانه کننده‌شون یه لحظه هم چشمشون به اون کارتا میخورده دلم رو به درد آورده بود. اینکه از هم دیگه همین چیزای کوچیکو داریم. دیدن اینکه چقدر با جون و دل زحمت کشیدن تا زندگیشونو توی یه کشور دیگه بسازن و هنوز هم بیشتر از بقیه زحمت میکشن. اینکه حتی یه سفر هم نمیرن و ما نزدیکشون نیستیم که بهشون گوشزد کنیم خودشونو با کار به کشتن ندن. خلاصه‌ی امر بغض خیلی گنده ای هست؛ خیلی خیلی گنده. که از صف طولانی چک-این چمدونها تو فرودگاه ژنو شروع شد. درک کردن تیکه پاره شدن آدم تو پروسه‌ی مهاجرت با پوست و استخون حتی اگه خودت (فعلا) بیرون گود باشی. اینکه نفهمی کی چروک ها اضافه شدن و کی موها سفید. اینکه موضوعات رو الویت بندی کنی چون وقت نیست که همه رو بگی. یعنی فیس تایم و ایمیل و عکس یادگاری و کارت تبریک و نگه داشتن بلیت ها و دل خوش کردن بهشون.
مهاجرت درد داره، و اینکه من بهش خیلی نزدیکم دردناک تره. بی تعلقی و در عین حال تعلق غیر قابل انکار به این جا.
چشمای میستی یادم میاد روز آخر موقع خداحافظی، اول عصبانی بود و شدیدا پارس میکرد و چند بار بلند شد و هلم داد از هیجان، بعد شروع کرد به دلبری کردن و سرشو میذاشت رو پا و دستامون و لیسمون میزد، ولی تو یه مرحله ای فهمید که ما واقعا رفتنی هستیم، یه چیزی تو چشاش خاموش شد، لبخندش محو شد و گوشه‌ی لباش آویزون شد و نشست. قلبم براش شکست. تا حالا هیچ وقت با یه سگ احساس سیمپاتی به این شدت نکرده بودم.
بغض خیلی خیلی بزرگ فرودگاه ژنو با رسیدن به هلند سرکوب اجباری شد چون مثل همیشه گاهی حتی وقت گریه کردن هم نیست، ولی یک هفته بعد موقع برگشت بعد از دیدن دو جفت دست دیگه پشت سکیوریتی، تو پرواز آمستردام به ایران و تاریکی هواپیما، نشت کرد، یواشکی اشکای در رفته رو پاک کردم و چشمامو باز کردم دیدم خانوم پیر بقلیم داره چشماشو با روسریش پاک میکنه. اومده بود پیش پسرش برای ۳ ماه و حالا تو راه برگشت بود.
.
آهنگ های دیسکاورم هم که برای اولین بار تو هواپیما گوششون کردم به طرز بدی مرتبط بودن و اصلا به نگه داشتن اشکا کمک نمیکردن.
.
Guess it all goes somewhere unknown

Turn around and leave it all behind

Once again, I've drown a line
There must be a place where last love overflows
I'll get used to it eventually
Over and over again, brutally
It's just the way it's meant to be


.
Seems to me it's over
I'll get used to it eventually
Over and over again, brutally
It's just the way it's meant to be
.

.
It's been awhile
Since you've let go
Find somewhere
To rest your head
Find a place
To call your home
.
.
وقتی هواپیما داشت بلند میشد این آهنگ پخش شد :)


۱۳۹۶ تیر ۲۲, پنجشنبه

۱۳۹۶ تیر ۶, سه‌شنبه

کوچ

داشتم روانی میشدم از این که وبلاگم خاک خورده بود. جایی که از وقتی بچه بودم و دغدغه هام خیلی کوچولو بود تا وقتی اتفاقای بزرگتری برام افتاد هرطور شده خودم رو بیرون ریخته بودم و یک جور دفترخاطرات آنلاین شده بود. از اینکه فکر و وقایع ۲۱ سالگیم رو جایی ثبت نکنم ترسیده بودم و اون یک دلیل خیلی مسخره داره اونم اینکه حافظه‌ی من افتضاحه. بدون اغراق. با هیچ کسی از کودکیم در ارتباط نموندم و تنها امیدم برای اینکه حداقل یک نفردیگه یادش باشه اون اول چه اتفاقی افتاده بود با مهیا به گور رفت. البته دوست نزدیک سوم دبستانم رو چندسال پیش توی اینستاگرام پیدا کردم. اون منو پیدا کرد درواقع. اصلا باورم نمیشد! فکر میکردم چون خودم یادم نیست کسی من رو یادش نمیاد. بهم گفت خیلی چیزا از من یاد گرفته بود. حسابی خنده‌م گرفت. آخه یه بچه‌ی ۹ ساله چیزی برای یاددادن داره؟ البته حس کردم یه حرف الکی زده که نایس باشه. داریم از بحث منحرف میشیم. داشتم میگفتم. حالا الان خیلی ساله که کیمیا رو دارم به عنوان شاهد عینی وقایع و اون حافظه‌ش خیلی خوبه و این نقص من رو جبران میکنه کاملا. ولی مغز درهم خودم قطعا به زودی خودش رو بایگانی میکنه. زمان هم که مثل برق در حال گذره و به هیچ صراطی مستقیم نیست. یک واقعیتی باید بگم و اونم اینه که فکر کنم یک سوم ویوهای وبلاگ قبلیم خودم باشم، خیلی وقتا شروع میکردم به خوندن و هی میرفتم صفحه‌ی قبل و قبل و قبل و سیر اتفاقات رو میدیدم تا یادم بیاد چه حسایی داشتم و از بعضی پیشرفتها خوشحال میشدم و با رسیدن به اتفاقای بد دوباره ناراحت میشدم.
 سعی کردم ریشه یابی کنم که چرا دستم به نوشتن نمیره به نتیجه نرسیدم. ولی حس کردم از نو شروع کردن، شروعِ خوبی باشه. حقیقت امر اینه که من هنوزم یک چایی خور قهارم ولی راستش قهوه هم خیلی دوست دارم. اگرچه کمتر به معده‌م میسازه و به این دلیل کمتر میخورمش . ولی همین علاقه باعث شده بود که با دیدن عنوان وبلاگم یک حس خیانتی من رو دربر بگیره. با همه‌ی اینها رفتم که وارد بخش مدیریت پرشین بلاگ شم و دل رو به دریا بزنم. منتها از قضا نوشته بود که مشکل فنی دارن و نمیشه وارد شد، من هم که اصلا به نشانه ها اعتفاد ندارم، یادم اومد که چقدر این پرشین بلاگ منو عذاب داد با "مشکلهای فنی‌ش" و چقدر بدبختی کشیده بودم که یکم کاستومایزش کنم و حداقل هدرش رو خودم بزارم. خلاصه که این علاوه بر همه تحلیل های بی سر و ته قبل باعث شد که در سه سوت بلاگ اسپات دات کام رو تابپ کنم اون بالا. چون من همیشه لاگ این هستم تو جیمیل این بچه باهوشای بلاگ‌اسپات همونجا نوشته بودن بیا همین الان وبلاگ بساز،
سو هییر آی ام.
این هم لازمه بگم که یادمه وقتی میخواستم وبلاگ قبلیم رو بسازم اول به بلاگ اسپات مراجعه کردم و میدونستم به اصطلاح جای "کول" تریه. یکی دوتا وبلاگ انگلیسی هم زدم که متروک شد و آی هو نو آیدیا که چیشدن. مشکل اصلیم با فیلتر بودنش بود. اون موقع با یه فری گیت ِ هن‌هنی باید ۵ دقیقه برای لود شدن هرچیزی صبر میکردم و من هم آدم بی‌صبری هستم به طور ساختاری. ولی الان علم پیشرفت کرده و ما تو این مرز پر گهر راحت تر میتونیم از سد رد شیم.
علی‌رغم افرادی که دارن از اینستاگرام استفاده‌ی وبلاگی میکنن و همه جزییات زندگیشون رو مینویسن این به شدت من رو میترسونه که ۱۰۰ هزار نفر بدونن من دیروز کجا بودم چه کردم و چی شده و اون هم با تصویر. (البته من خودم ثبت وقایع انجام میدم ولی با دیتیل خیلی کمتر از اینا و در حدی که دچار احساس خفگی نشم) ولی نوشتن توی این فضا خیلی حس بهتر و راحت تری داره.
الان صدام داره توی این وبلاگ اکو میشه و من عاشق اینم. مثل یک خونه‌ی جدید. aka حس پروانه‌ای.

p.s: آدرس خدا بیامرز : http://mylocker.persianblog.ir رست این پیس لاکر عزیزم. 1387-1395