۱۳۹۶ شهریور ۲, پنجشنبه

Genève - Amersfoort - Tehran


سفر به کشورهایی که خاله و دایی زندگی میکنند تعدادی خوبی داره. یک اینکه خونه‌ی خاله و خونه‌ی دایی میری. دوم قسمت اقتصادی ماجرا اینکه میری ماجراجویی به هر صورت ولی پول مسکن و خیلی خورده ریزای دیگه رو نمیخواد بدی. اما بدی بزرگی که همه ازش غافلن اینه که توی تک تک فرودگاه های تهران - ژنو - آمستردام دو جفت دست از پشت سکیورتی دارن باهات خداحافظی میکنن و قلبت رو پاره پوره میکنن.  تو با اون کشور خداحافظی نمیکنی با عزیزترین آدم هات خدافظی میکنی. از پدر و مادر تو فرودگاه امام خمینی تا بقیه شون تو فرودگاهای بعدی. مغز هم حریص میشه و شروع میکنه به فکر کردن اینکه اگه همه مون تو یه شهر و کشور زندگی میکردیم چی میشد، در سناریویی که من میدونستم تو کدوم کشوی آشپزخونه‌شون قابله مست و کدوم پلاستیک. میدونستم اون تابلوی رو دیوارو از کی دارن و چند وقته اینجاست. یا توی انباری چیا هست. اسم همکاراشونو بدونم، اسم دوستاشونو بدونم. درحالی که دو تا کارت تبریک دیدم توی اتاق دایی و خاله زهره که من ِ کودک درستشون کرده بودم و تو یکی از سر زدناشون به ایران بهشون داده بودم که حتی خودم یادم نبود. ولی جزئی از دکور اتاق اونها شده بود. فکر کردن به اینکه این سال ها تو روز شلوغ دیوانه کننده‌شون یه لحظه هم چشمشون به اون کارتا میخورده دلم رو به درد آورده بود. اینکه از هم دیگه همین چیزای کوچیکو داریم. دیدن اینکه چقدر با جون و دل زحمت کشیدن تا زندگیشونو توی یه کشور دیگه بسازن و هنوز هم بیشتر از بقیه زحمت میکشن. اینکه حتی یه سفر هم نمیرن و ما نزدیکشون نیستیم که بهشون گوشزد کنیم خودشونو با کار به کشتن ندن. خلاصه‌ی امر بغض خیلی گنده ای هست؛ خیلی خیلی گنده. که از صف طولانی چک-این چمدونها تو فرودگاه ژنو شروع شد. درک کردن تیکه پاره شدن آدم تو پروسه‌ی مهاجرت با پوست و استخون حتی اگه خودت (فعلا) بیرون گود باشی. اینکه نفهمی کی چروک ها اضافه شدن و کی موها سفید. اینکه موضوعات رو الویت بندی کنی چون وقت نیست که همه رو بگی. یعنی فیس تایم و ایمیل و عکس یادگاری و کارت تبریک و نگه داشتن بلیت ها و دل خوش کردن بهشون.
مهاجرت درد داره، و اینکه من بهش خیلی نزدیکم دردناک تره. بی تعلقی و در عین حال تعلق غیر قابل انکار به این جا.
چشمای میستی یادم میاد روز آخر موقع خداحافظی، اول عصبانی بود و شدیدا پارس میکرد و چند بار بلند شد و هلم داد از هیجان، بعد شروع کرد به دلبری کردن و سرشو میذاشت رو پا و دستامون و لیسمون میزد، ولی تو یه مرحله ای فهمید که ما واقعا رفتنی هستیم، یه چیزی تو چشاش خاموش شد، لبخندش محو شد و گوشه‌ی لباش آویزون شد و نشست. قلبم براش شکست. تا حالا هیچ وقت با یه سگ احساس سیمپاتی به این شدت نکرده بودم.
بغض خیلی خیلی بزرگ فرودگاه ژنو با رسیدن به هلند سرکوب اجباری شد چون مثل همیشه گاهی حتی وقت گریه کردن هم نیست، ولی یک هفته بعد موقع برگشت بعد از دیدن دو جفت دست دیگه پشت سکیوریتی، تو پرواز آمستردام به ایران و تاریکی هواپیما، نشت کرد، یواشکی اشکای در رفته رو پاک کردم و چشمامو باز کردم دیدم خانوم پیر بقلیم داره چشماشو با روسریش پاک میکنه. اومده بود پیش پسرش برای ۳ ماه و حالا تو راه برگشت بود.
.
آهنگ های دیسکاورم هم که برای اولین بار تو هواپیما گوششون کردم به طرز بدی مرتبط بودن و اصلا به نگه داشتن اشکا کمک نمیکردن.
.
Guess it all goes somewhere unknown

Turn around and leave it all behind

Once again, I've drown a line
There must be a place where last love overflows
I'll get used to it eventually
Over and over again, brutally
It's just the way it's meant to be


.
Seems to me it's over
I'll get used to it eventually
Over and over again, brutally
It's just the way it's meant to be
.

.
It's been awhile
Since you've let go
Find somewhere
To rest your head
Find a place
To call your home
.
.
وقتی هواپیما داشت بلند میشد این آهنگ پخش شد :)